حورا و مادرش به پشت در مدرسه می رسند. مادر می خواهد او را در مدرسه ثبت مان کند. او و خانواده اش چند روزیست از فرانسه به ایران آمده اند و تصمیم گرفته اند برای همیشه در ایران بمانند.
ساعت 10 است و درب مدرسه بسته. مادر دکمه زنگ را فشار می دهد. حورا حسابی دلهره دارد. اخم هایش توی هم است و به دربسته مدرسه نگاه می کند. نگرانی در دل حورا موج می زند.
با خود می گوید: مثل همه مدرسه ها همین الان مدیر مدرسه روسری مرا می بیند و با عصبانیت می گوید ورود با حجاب ممنوع! بفرمایید جای دیگر!
طفلکی وقتی در فرانسه زندگی می کردند هر جا برای ثبت نام رفته بود همین حرف ها را به او گفته بودند یا روسری ات را بردار یا هیچ! بابا رحمت در را باز می کند.
حورا دلش هری می ریزد:"خدایا کمکم کن" بابا رحمت تا نگاهش به حورا و مادرش می افتد لبخند می زند:"بفرمایید! خیلی خوش آمدید!"
حورا تعجب می کند: عجب چه برخورد جالبی! باورم نمی شود! نکند نقشه ای کشیده باشند؟!
داخل می روند بچه ها سر کلاس هستند حورا به دور و برش نگاه می کند هنوز نگران است و هر لحظه احساس می کند یک نفر می خواهد روسری اش را بردارد.
وارد دفتر می شوند خانم مدیر که یک مقنعه بلند زیتونی رنگ دارد، با لبخند از جا بلند می شود: "سلام خوش آمدید" حورا تا چشمش به مدیر می افتد از تعجب چشم هایش گرد می شوند:"چه مدرسه عجیبی! مدیرش حجاب دارد!" می نشینند و گرم صحبت می شوند.
چند لحظه بعد خانم صفایی برای آن ها چای می آورد او هم مقنعه سفید دارد چند لحظه بعد خانم معاون وارد دفتر می شود و زنگ را می زند. او هم مقنعه شکلاتی دارد!
حورا پاک هاج و واج شده است: "خداجان اینجا کجاست؟ نکند دارم خواب می بینم! با ذوق زدگی از جا بلند می شود و نگاهش به حیاط می افتد:"واااااااای این جا را ببین!" حیاط مدرسه پر از دختر های کوچکی است که با روپوش های صورتی و روسری های فیروزه ای مثل پرنده ها در حیاط مدرسه پر می کشند و بازی می کنند.
چشم های آبی حورا مثل چشمه لبریز می شود! انگار همه برایش آشنا هستند. با هیجان بسیار از دفتر بیرون می رود و دوان دوان به سوی حیاط می دود؛ درست مثل مرغ مهاجرکه به دریا رسیده است!
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 191 تاريخ : پنجشنبه 27 اسفند 1394 ساعت: 14:44
قاصدک نشسته باز
روی دوش شاپرک
خنده می کند بهار
توی گوش شاپرک
روی برگ هر درخت
شعری از شکفتن است
چشمه در میان باغ
گرم قصه گفتن است
می رسد نسیم شاد
از کرانه های دور
سینه درخت ها
می شود پر از غرور
شانه می زند نسیم
سبزه های پاک را
غرق خنده می کند
دختران تاک را
باغبان نشسته است
زیر سایه درخت
خیره بر درخت و آب
فکر روزهای سخت
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 191 تاريخ : پنجشنبه 27 اسفند 1394 ساعت: 14:44
زنگ آخر بود، معلم نداشتیم. حوصله ام سر رفته بود. از کلاس آمدم بیرون، یه چرخی توی حیاط زدم. رفتم تو سالن.
جلوی تابلوی اعلانات ایستادم و آگهی های مسابقه ها و فراخوان ها را می خواندم که یک دفعه چشمم به خبری افتاد و برق از سرم پرید. «امسال عمو نوروز به همراه بابانوئل میهمان ایرانی هاست.» البته خوشحال شدم ولی پریدن برق از سرم به این خاطر بود که بابانوئل هم امسال به مهمانی می آمد.
حتماً عمو نوروز از ما خیلی تعریف کرده. از میهمان نوازیمون، رعایت مقرراتمون، به خصوص پاکیزگی مون. آخه آن ها از چند روز قبل از کریسمس هم خانه هایشان را تمیز و مرتب می کنند و هم خیابان هایشان را با درختان کاج و ناقوس ها و زنگ ها، خانه ها و خیابان هایشان را تمیز و مرتب می کنند.
وقتی هم لحظه تحویل سال می شود، همه توی خیابان ها هستند و شادی می کنند. خیلی بد می شود اگر بابانوئل شهرمان را با این سر و وضع ببیند.
فوری رفتم بالا توی کلاس و کنار دوستم نشستمو با اضطراب پرسیدم :امروز چندمه؟ دوستم پرسید چرا اینقدر نگرانی؟ چند روز دیگر عید می شود و به مسافرت می رویم.
گفتم: وقتی که روزنامه نمی خوانی و فقط می نشینی و درس می خوانی همین می شود دیگر!
- حالا مگه چی شده؟
- بیا برویم پایین تا برایت بگویم. با هم رفتیم پایین و او هم روزنامه را خواند. بعد از خواندن خبر دوستم ناراحت نشد که هیچ، شروع کرد به خندیدن.
- چرا می خندی؟
- ببین چه شانسی بهت رو کرده امسال عیدمون کریسمس هم می شود.
- برو بابا تو هم با این دلِ خوشت، اصلاَ می دانی بابانوئل برای چی آمده؟ برای اینکه رسم و رسومات عید ما را ببیند.
- مثل کشورهای دیگر ما هم سنت هامون دید و بازدید و خانه تکانی و از این جور حرف هاست دیگر!
- خوب ما فقط به خانه مان می رسیم و کاری به شهرمان نداریم.
- خوب مگه شهر ما چشه؟
- کثیفه، تزئینات نداره، مراسم نورافشانی و جالب را که دیگر نگو!
- خوب تقصیر خودته دیگه، تا همین دیروز زباله هاتو می ریختی توی جوی آب...خودت که تا دیروز اگر تزئینی توی شهر یا مدرسه می دیدی خسارت بهشون می زدی و اصلاَ هم همکاری نمی کردی!
تازه امروز از خواب بیدار شدی؟ وقتی فکر کردم دیدم راست میگه همش تقصیر خودمان است که اصلاَ فرهنگ همکاری را یاد نگرفتیم.
خودمون قدمی برای شهرمون برنمی داریم که هیچ، سیزده به در به جنگل می رویم و روی چمن ها می نشینیم و قدم به قدم خسارت وارد می کنیم.
برای عکس انداختن یک عالمه گل را می چینیم یا تاب می بندیم به درخت ها. وقتی زنگ خورد، به خیابان رفتم و چهره شهر را با دقت نگاه کردم. دیوارها کثیف یک عالمه اعلامیه چسبیده شده بود روی دیوار، دم سطل زباله ها پر از آشغال بود، چون گربه ها کیسه های زباله را پاره کرده بودند.
فکرش را بکن فقط دو روز کسی این کوچه، خیابان ها را تمیز نکند، تهران با زباله دانی یکی می شود. بابا که به خانه آمد پرسیدم: برای عید چی کار می کنیم؟
-منظورت چیه؟
- آخه امسال بابانوئل می آید و ما هنوز هیچ کاری نکردیم.
-مگه باید کاری کنیم؟ اصلاً انگار نه انگار که چند روز دیگه عیده!
- اگه خانه تکانی را می گویی که تقریباً تمام شده. فردای آن روز وقتی رفتم مدرسه یک راست رفتم اتاق پرورشی و پیشنهاد دادم که امسال تزئین مدرسه با من باشه! آن ها هم که باورشان نمی شد بچه شیطونی مثل من چنین پیشنهادی بدهد با ناباوری قبول کردند. با همکاری پنج، شش نفر از بچه ها که تمایل داشتند کمکم کنند دست به کار شدیم. به یکی از آن ها گفتم که روی مقواهای کوچک سبز و آبی شعارهایی برای پاکیزگی و استقبال از بهار بنویسه.
به یکی دیگه هم گفتم که نقاشی و خوشنویسی و کاریکاتور هم به عهده اوست. به بقیه هم گفتم برای تزئینات مدرسه کمکم کنند. از آن روز به بعد همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت.
روزهای آخر بود تقریباً همه کارها آماده بود و زنگ تفریح دوم رفتیم و همه را به در و دیوار مدرسه چسباندیم. خیلی قشنگ شده بود. اما یکی دو روزی گذشت، بعضی از بچه ها شعارها را عوض کردند. نقاشی ها هم که طبق معمول بی نصیب نمانده بود و تزئینات هم اگر تا چند روز دیگر روی در و دیوار مدرسه باقی می ماند پیزی از آن ها باقی نمی ماند.
با خودم فکر کردم اگر همه ما کمی بیشتر حس همکاری داشته باشیم و علاوه بر خانه هایمان به شهرمان هم توجه کنیم، شهری پاکیزه تر و زیبا خواهیم داشت.
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 206 تاريخ : پنجشنبه 27 اسفند 1394 ساعت: 14:44
روزی جحا از کوچه ای می گذشت که مردی محکم زد پس گردن او و گفت: احوال شما چطور است؟ جحا تندی برگشت و به مرد نگاه کرد.
مردگفت: ای داد بیداد! خیلی عذر می خواهم ببخشید! شما را به جای یکی دیگه عوضی گرفتم. اما جحا عذر خواهی او را قبول نکرد. یقه اش را گرفت و او را کشان کشان پیش قاضی برد.
وقتی قاضی از جریان باخبر شد به جحا گفت: حق با شماست و اگر دلت می خواهد می توانی یک پس گردنی به او بزنی تا قصاص بشود.
جحاگفت: من به این کار راضی نیستم.
قاضی گفت: پس یک سکه طلا از او بگیر و رضایت بده
جحاگفت: قبول دارم مرد به قاضی گفت: من که سکه طلا همراه ندارم، اگر اجازه بدهید بروم خانه بیاورم. قاضی قبول کرد و مرد رفت و دیگر برنگشت.
جحا که از انتظار کشیدن خسته شده بود پاشد پس گردنی محکمی به قاضی زد و گفت: جناب قاضی! چون بنده خیلی کار دارم و بیشتر از این نمی توانم منتظر بمانم هر وقت آن مرد سکه طلا را آورد آن را به جای این پس گردنی برای خودت بردار.
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 172 تاريخ : چهارشنبه 26 اسفند 1394 ساعت: 15:01
می جوشد انگار از درونم
این روزها یک حس مبهم
حسی شبیه بارش ابر
آمیزه ای از شادی و غم
گاهی شبیه پر کشیدن
از پیله ای تاریک و بسته
گاهی شبیه جوشش آب
در خواب یک مرداب بسته
این روزها خیلی عجیبم
دنیای من خیلی شلوغ است
این حس مبهم، حس زیبا
آغاز دنیای بلوغ است
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 192 تاريخ : چهارشنبه 26 اسفند 1394 ساعت: 15:01
خانم معلم به کلاس وارد شد، چشمش که به نوشته روی تخته سیاه افتاد، در جا خشکش زد!؟
باعصبانیت ازکلاس بیرون رفت و همراه مدیر به کلاس بازگشت.
مدیر تا نوشته روی تخته سیاه را خواند، به بچه ها چشم غرّه ای رفت و فریاد زد:
- « کی این جمله رو نوشته!؟ .» دانش آموزان ساکت بودند.
- « مدیردوباره و بلندتر از قبل فریاد زد:»
- « گفتم کی این جمله رو نوشته!؟ » بچه ها باز هم ساکت بودند.
محمدرضا هم ساکت بود، اما در دل به آن ها می خندید. هیچ کدام از بچه ها نمی دانستند او قبل از اینکه کسی به کلاس بیاید، روی تخته سیاه نوشته بود:
ورود خانم های بی حجاب به کلاس درس ممنوع!
خاطره ای از شهید محمدرضا توانگر
راوی: دوست شهید
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 176 تاريخ : يکشنبه 23 اسفند 1394 ساعت: 7:50
به تو نامه می نویسم، نشان خانه ات را نمی دانم. اما به حتم نشان خانه ات شهر بهشت، خیابان دل های منتظر، کوچه دلتنگی، پلاک کبوترهای بی تاب است ...
نامه ام را در پاکتی پر از گلبرگ های نسترن، گلبرگ های یاس، گلبرگ های محمدی و گلبرگ های نرگس می گذارم تا اندازه ذره ای عطر تو را داشته باشد.
کاش می توانستم عطر خوشبوترین گل های عالم را نثارت کنم، با اینکه می دانم تمام نسترن ها، تمام یاس ها، تمام محمدی ها، تمام نرگس ها در برابر عطر وجودت سر تعظیم فرود می آورند.
نامه ام را داخل پاکت می گذارم؛ کاغذش سفید است و پر از حرف های ناگفتنی است.
حرف هایی که هیچ گاه بر زبان نیاوردم. حرف هایی که هر لحظه و هر روز در اندیشه ام مرورشان می کردم.
می دانم نامه ام را خواهی خواند و حرف های ناگفتنی ام را خوب می فهمی.
می دانم نامه ام را خواهی خواند و دلتنگی اندیشه ام را تسکین خواهی داد.
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 157 تاريخ : يکشنبه 23 اسفند 1394 ساعت: 7:50
- وای.. این چه صدایی بود؟ برادرم گفت: «صدای ترقه بود، چندتا با هم منفجر شد.»
عجب صدایی داشت تازه محو کتاب شده بودم که با آن صدای وحشتناک از جا پریدم و فریاد کشیدم.
برادرم زد زیر خنده! به روی خودم نیاوردم و دوباره شروع کردم به کتاب خواندن. چند شب بیشتر تا چهارشنبه سوری نمانده است. مامان و بابا از همین الان سفارشات لازم را شروع کردند.
- مدرسه که تعطیل شد پیاده به خانه نیا. باید با تاکسی بیایی. البته این سفارشات فقط به من محدود نمی شد بلکه به برادرم هم می گفتند:
-مبادا از این ترقه ها بخری و برای چند دقیقه سرگرمی خودت را ناقص کنی. دو شب قبل از چهارشنبه سوری وقتی برادرم از مدرسه آمد. فوری رفت توی اتاق خودش. کمی بعد هم مرا صدا کرد. رفتم توی اتاق، نه یکی، نه دوتا، 4 بسته ترقه و چند جوره مواد منفجره دیگر را نشانم داد و با هیجان گفت:
این ها را برای چهارشنبه سوری خریدم. بعد همه را توی یک جعبه ریخت و قایمشان کرد.
بالاخره شب چهارشنبه سوری رسید. صبح قبل از رفتن به مدرسه یک بسته ترقه بین خوراکی ها توی کیفم پنهان کردم. ولی راستش را بخواهید خودم هم ترسیدم.
زنگ تفریح بود که چند تا ترقه از آن طرف دیوار پرتاب کردند توی حیاط مدرسه. صدای جیغ بچه ها تمام مدرسه را پر کرده بود. همه از دیوار فاصله گرفته بودند که ناگهان صدای مهیب یک انفجار دیگر آمد.
چند نفر از مسئولان مدرسه بیرون رفتند اما جز یک دیوار، پر از لکه های سیاه ترقه چیز دیگری پیدا نکردند. وقتی زنگ مدرسه زده شد، بچه ها با سرعت دویدند توی خیابان.
از هر گوشه ای صدای انفجار و خرد شدن شیشه ها و داد و بیداد مردم شنیده می شد.
برادرم که از مدرسه آمد بقیه ترقه ها تقسیم کردیم و برای شب مجهز شدیم. هوا کم کم تاریک می شد که برادرم با جیب های پر بیرون رفت.
بابا روزنامه می خواند و مامان هم که دلواپس برادرم بود مدام راه می رفت و زیر لب دعا می خواند. همه چیز آماده در جیبم بود تا فرصت مناسبی پیدا کردم، رفتم بیرون و دویدم سمت پارک نزدیک خانه مان.
چه آتشی روشن کرده بودنداز دور پیدا بود. با خودم فکر کردم چه کسی می تواند از روی آن بپرد؟ ولی چیزی که غیر عادی به نظر می رسیداین بود که همه از آتش فاصله گرفته بودند. بعضی ها هم روی آن آب می ریختند. خلاصه جنب و جوش زیادی بود. وقتی نزدیکتر رسیدم، تازه متوجه شدم که یک درخت آتش گرفته و چمن های اطراف را هم سوزانده است.
از بین شعله های آتش چند تا از دوستانم را دیدم که آن طرف مات و مبهوت به آتش خیره شده بودند. از پارک خارج می شدیم که ماشین آتش نشانی به همراه چند پلیس به سرعت از کنارمان گذشتند. یکی از آن ها با نگرانی گفت: اگر آتش خاموش نشود کل پارک آتش می گیرد.
از پارک دور شده بودیم. برگشتم و نگاهی کردم. دود سیاهی که به آسمان می رفت نشان دهنده خاموش شدن آتش بود.
خواستم نفس راحتی بکشم که از صدای ترقه ای که درست کنار پایم منفجر شد، از جا پریدم. هرچه به میدان نزدیکتر می شدیم صدای انفجار و بوق ممتد ماشین ها بیشتر می شد. به میدان که رسیدیم دیگر صدای خودم را هم نمی شنیدم. خیلی ترسیده بودم. رفتم کنار دیوار ایستادم و از دور تماشا می کردم.
چند نفر به طرف تلفن عمومی جدیدی که به تازگی در میدان نصب شده بود دویدند و تعداد زیادی ترقه به داخل آن انداختند. وقتی نگاه کردم دیگر چیزی از تلفن عمومی باقی نمانده بود. آن طرف میدان، تعداد زیادی از بچه ها دور هم جمع شده بودند و یک حلقه بزرگ تشکیل داده بودند. من هم به آن ها پیوستم .
یکدفعه همه با هم تعداد زیادی مواد منفجره به خیابان ریختند. صدای مهیبی آمد و همه پراکنده شدند. چشم هایم را که باز کردم دیدم دو سه تا ماشین با هم تصادف کردند و بنزین یکی از آن ها روی زمین ریخته است و یک آتش درست و حسابی راه افتاده است.
نفسم بند آمده بود. پاهایم بی حس شده بود. به هر زحمتی بود گوش هایم را گرفتمو به سمت خانه دویدم. به هر طرف که نگاه می کردم سیاهی بود و شیشه شکسته و آه و ناله. توی راه به منظره شهر بعد از چهارشنبه سوری فکر کردم و به اینکه ماموران شهرداری باید چند برابر روزهای دیگر زحمت بکشندتا بقایای چوب سوخته و ... شب پیش را جمع آوری کنند.
دوستان بیایید از خودمان شروع کنیم و در این چهارشنبه سوری که در پیش است به فکر خودمان و شهرمان باشیم.
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 159 تاريخ : يکشنبه 23 اسفند 1394 ساعت: 7:50
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 192 تاريخ : شنبه 22 اسفند 1394 ساعت: 4:57
سعید کوچولو تا در اتاقش را باز کرد همه زدند زیر خنده. سعید کوچولو نگاهی به لباس های نواش انداخت. مچ دستش را بالا برد و نگاهی به شلوارش انداخت. با چشم های گرد و دهان نیمه باز به مهمان ها نگاه کرد. از میان مهمان ها فقط سارا بود که به او نمی خندید.
بغض کرد. نمی خواست گریه کند اما دانه های اشک هایش یکی یکی می درخشیدند و روی گونه هایش سر می خوردند.
سارا بشقاب کیکش را زمین گذاشت. از جا بلند شد و چشم های نمناک سعید را پاک کرد.
سعید دستش را پس زد و با عصبانیت سرش فریاد کشید: «به من دست نزن، نمی خواد دلت برام بسوزه!... توام مثل اینا بهم بخند!»
بعد داخل اتاقش برگشت و در را محکم بست. سارا نگاهی به مادر، پدر و برادرش انداخت. دیگر کسی نمی خندید. همه یواشکی به هم نگاه می کردند و لب هایشان را می گزیدند.
سارا در زد. جوابی نشنید. در را باز کرد و داخل اتاق شد. سعید را دید که قیچی را برداشته و مشغول جدا کردن دکمه های سفید لباسش است. خم شد و قیچی را آرام از دست سعید بیرون آورد و گفت: «داداشی نه!»
سعید گفت: «چرا نه؟!... ازشون بدم می آد!...همیشه به خاطر پایین و بالا بستنشون همه مسخرم می کنن!»
سارا لبخند زنان گفت: «اما یه راه بهتری هم هست!»
بعد چند ماژیک رنگی از جیپ دامنش در آورد و شروع به رنگ کردن دکمه های سفید کرد؛ یکی قرمز، یکی آبی، یکی...»
بعد دور جا دکمه را از پشت لباس، خطی کشید که همرنگ دکمه های رو به رو بود.
سعید چشم هایش گرد شد و گفت: «چی کار کردی؟»
سارا خندید و جواب داد:« مشکل را حل کردم!»
سلام! دلم می خواهد یک راز یواشکی به تو بگویم: من همیشه دوست داشتم منظم باشم. خودم لباس هایم را جمع کنم...
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 182 تاريخ : شنبه 22 اسفند 1394 ساعت: 4:57
آب بود و سنگ شد
سنگ بود و نرم شد
اوج نیستی بود و در یک لحظه گویی هست شد
زندگی خواند مرا
تا که لبریز شود روز و شبم
از وفای گل رز، از نگاه مه و مهر
از صدای خوش قمری که فقط یکرنگ است
تا که جاری شود آوای خوش رود به لب
در فضا پیچیده بوی تو در نفس گرم حیات
چه قریبی با من
مستی چشم ترا می نوشم
با نگاهت گویی
از پس پنجره ها
که مرا می خوانی
و بخوان باز مرا
که من از سمت فراسوی زمان می آیم
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 201 تاريخ : شنبه 22 اسفند 1394 ساعت: 4:57
یک جوجه تیغی بود، عصبانی خیلی خیلی عصبانی، آن قدر که تا عصبانی می شود، تیغ هایش را این ور و آن ور پرت می کرد. خب معلوم است جوجه تیغی که این قدر اخمو و بداخلاق باشد کسی خیلی دور و برش پیدانمی شود. برای همین یک روز ابری که جوجه تیغی هوس سیب کرد و راه افتاد برود سیب پیدا کند کسی دور و برش نبود که بگوید هی کجا می روی صبرکن امروز روز خوبی برای پیدا کردن سیب نیست جوجه تیغی کوچولو راه افتاد رفت و رفت و رفت و هی نق زد "درخت سیب کجایی؟
درخت سیب چرا پیدا نمی شوی؟" که یکهو چیک چیک دانه های باران خوردند به سر و صورت جوجه تیغی و کم کم باران تند تر و تند تر شد، خورد به سر و صورت جوجه تیغی، جوجه تیغی غر زد: "یعنی چه؟ این چه وقت باران آمدن است؟ آهای ابر ها چه کار می کنید؟ نمی شود شما بروید و باد بیاید، آن وقت زمین پر از سیب هایی می شود که این جا و آن جا قل می خورند.
اما ابرها جوابی ندادند. دانه های باران هم کار خودشان را کردند و باز تندتر و تندتر باریدند، آن قدر که جوجه تیغی عصبانی شد خیلی خیلی عصبانی شد و بعد یکی از تیغ هایش را فرستاد سراغ دانه های باران، فکر می کنی دانه های باران ترسیدند و فرار کردند؟
نه دانه های باران باریدند و باز هم باریدند جوجه تیغی عصبانی تر شد و باز یک تیغ دیگر و یک تیغ دیگر به طرف دانه های باران پرت کرد خب این بار چه فکر می کنی؟
فکر می کنی دانه های باران بیش تر بودند یا تیغ ها، جوجه تیغی همه تیغ هایش را پرت کرد، آن قدر که شد یک جوجه تیغی بی تیغ که هنوز داشت دنبال سیب می گشت. اتفاقا این جوجه تیغی رسید به روباهی که از ترس باران توی لانه اش نشسته بود و به جای این که خودش این جا و آن جا دنبال شکار برود چشم هایش اینجا و آن جا دنبال شکار می گشت. روباه تا جوجه تیغی را دید گفت:"چه جالب! چه خوردنی!"
و یواش یواش آمد جلو، جوجه تیغی مثل همه جوجه تیغی ها، که وقت خطرخودشان را گلوله می کنند و می شوند یک گلوله تیغ تیغی، خودش را گلوله کرد ولی از آن جا که تیغ نداشت یک گلوله تیغ تیغی نشد، شد یک لقمه خوشمزه. روباه گفت: "به به ! چه لقمه خوبی همین حالا با یک ضربه می فرستمش توی لانه ام. آن وقت با دو ضربه چپ راست، چپ راست می خورمش."
و تاپ... با پنجه اش زد به جوجه تیغی، اما نشانه گیری اش درست از کار در نیامد و جوجه تیغی پرت شد کمی آن طرف تر و افتاد توی سرازیری خب همه می دانندکه یک گلوله خیلی خوب از سرازیری قل می خورد و پایین و پایین و پایین تر می رود. این بهترین اتفاقی بود که برای جوجه تیغی افتاد. جوجه تیغی قل قل قل خورد و رفت پایین اما روباه یک چیز را نمی دانست که یک جوجه تیغی وقتی آب ببیند برای نجات خودش به آب می زند.
پایین سرازیری، رود خانه ای بود. جوجه تیغی که خنکی آب را حس کرده بود، دوید توی آب، جایی که روباه خوشش نمی آمد برود، فقط شنا کرد نه برای جوجه تیغی که تیغ ندارد سخت است. باید حسابی دست و پا بزند. جوجه تیغی از ترس بدون نق نق و غرغر، فقط دست و پا زد و دست و پا زد تا بالاخره به آن ور آب رسید.
جوجه تیغی، غمگین و خسته و خیس و نم کشیده رفت توی لانه اش و آن جا ماند تا تیغ هایش در بیاید و باز بشود یک جوجه تیغی تیغ تیغی. توی این مدت یک کار دیگر هم کرد، کمی فکر کرد چه کار کند تا تیغ های عزیزتر از جانش را الکی از دست ندهد.
کبوتری در لانه ی خود نشسته بود. در این هنگام یک شکارچی با تفنگ خود از آن جا می گذشت و این طرف و آن طرف خود را نگاه می کرد...
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 209 تاريخ : شنبه 22 اسفند 1394 ساعت: 1:21
یک میوه پائیزی و خوشمزه ام. گرد و تپلم، درختی ام، یعنی روی درخت خونه دارم. شیرین و آبدارم. برای خیلی از بیماری ها مثل سرما خوردگی مفیدم.
رنگ تنم لیمویی و زرده!...آفرین گلم، من لیموشیرین هستم.
با خوردن من دیگه تشنه نمی شید و بدنتون کم آب نمی شه. من و لیمو ترش با هم خواهر و برادریم و با نارنگی، پرتقال،نارنج و بالنگ باهم از یه خانواده هستیم.
به خاطر ویتامینی که داریم شمارو قوی و پر زور می کنیم تا زود سرما نخورین! من شیرین و خوشمزه ام و سم بدن رو از بین می برم و دشمن سرسخته عفونت هستم.
درسته لیمو ترش خیلی ترشه، اما از استخوان های شما خوب مراقبت می کنه. من میان وعده مناسبی هستم که می تونم گرسنگی شما رو کم کنم و انرژی مورد نیاز بدنتون رو تأمین کنم.
خیلی زود تو بدنتون هضم می شم. پوست شما رو زیبا و درخشان می کنم و به جریان درست و سالم خون در رگ های بدنتون کمک می کنم...
نمی خواید امتحانم کنین؟!
من یک درختچه کوهستانی هستم که میوههای خوشهای دارم و میوه ام پس از کوبیده شدن به عنوان چاشنی، همراه با غذا استفاده میشود.
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 240 تاريخ : شنبه 22 اسفند 1394 ساعت: 1:21
یک عمر مانده
درسینه سنگ
آواز رودی
دل تنگ دل تنگ
شد برف ها آب
پایان اسفند
در زیر باران
مانند یک قند
نگاهش مهربان است
دلش یک کوه حرف است
اگرچه آدم من
فقط یک تکه برف است
شبیه رودخانه
همیشه توی راهم
پر است از چاله چوله
مسیر اشتباهم
برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 184 تاريخ : شنبه 22 اسفند 1394 ساعت: 1:21
مادر بزرگ دارد لباس هایش را جمع می کند. می خواهد از پیش من برود. او می گوید باید برگردد چون پدر بزرگ تنهاست.
مادر بزرگ دو هفته پیش ما مانده و 2 ساعت دیگر اتوبوسش حرکت می کند. من دوست ندارم مادر بزرگ از پیشم برود و دوست دارم مادر بزرگ و پدربزرگ برای همیشه پیش ما زندگی کنند.
به ساعت نگاه می کنم صدای تیک تیک ساعت را دوست ندارم فکر می کنم عقربه ها می دوند و جلو می روند. بغض گلویم رامی گیرد. گوشه ای می نشینم و به ساعت دیواری چشم می دوزم.
ناگهان فکری از سرم می گذرد یک فکر عالی!
کنار مادر بزرگ می روم ومی گویم:" مادر بزرگ! چند دقیقه ساعتتان را به من بدهید!"
مادر بزرگ می پرسد:"ساعت؟ ساعت مرا می خواهی چه کار کنی؟"
جواب می دهم:" هیچی! همین طوری!"
ساعت را از دستش در می آورد و به من می دهد. با ساعت بازی می کنم آن را مثل ماشین اسباب بازی دور اتاق می چرخانم و راه می برم و بوق میزنم حواسم هم به مادر بزرگ هست او مشغول کارهای خودش است حالا می توانم نقشه ام را اجرا کنم در یک فرصت مناسب ساعت را عقب می کشم.
دیگر مطمئنم مادر بزرگ از اتوبوس جا می ماند. کمی دیگر با ساعت بازی می کنم و برش می گردانم. مادر بزرگ سرم را می بوسد و می گوید:"عزیزم ناراحت نباش. تا چشم هم بگذاری، دوباره بر می گردم"
از اتاق بیرون می آیم و به ساعت دیواری نگاه می کنم. کم کم دلم شور می افتد فکر میکنم کار خوبی نکرده ام. بالاخره می فهمد و از دستم ناراحت می شود. عقربه های ساعت به سرعت جلو می روند. کمی بعد تصمیمم را می گیرم. به اتاقش می روم و با خجالت سرم را پایین می اندازم. مادربزرگ من را در آغوش می گیرد و نوازش می کند به خودم جرأت می دهم و ماجرای عقب کشیدن ساعت را تعریف می کنم. مادر بزرگ به ساعتش نگاه می کند و ناگهان می خندد. آن قدر می خندد که اشک در چشمان مهربانش جمع می شود. چشمان من هم پر از اشک می شوند.
در خانه¬ی حضرت علی(ع)، سفره ی افطار را پهن کرده بودند، روی سفره یک ظرف آب و پنج قرص نان گذاشته بودند. درهمین موقع مرد فقیری به درخانه آمد و صدا زد: به من کمک کنید،
- - , .
کودک و نوجوان...برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 292 تاريخ : پنجشنبه 20 اسفند 1394 ساعت: 0:53
هخامنشیان 2500 سال پیش در ایران حکومت می کردند.
هخامنشیان، 225 سال در ایران حکومت کردند. قبل از آن، «مادها» حکومت ایران را در دست داشتند. هخامنشیان به غیر از نصف یونان، حاکم بقیه ی دنیا بودند! این یعنی سرزمینی تقریباً به اندازه ی جهان!
یکی از پایتخت های هخامنشیان شهر پارسه بود. در آن جا هخامنشیان چند کاخ بزرگ ساختند. این کاخ ها، پرده ها و فرش های رنگارنگ و ستون های بلند داشت. در آن جا مبل و صندلی هم وجود داشت. به محل این کاخ ها تخت جمشید می گویند. نوروز هر سال، شاه در تخت جمشید می نشست تا نمایندگان استان ها برای او هدیه بیاورند.
مهم ترین پادشاه هخامنشی، کوروش و داریوش و خشایارشاه و اردشیر دوّم بودند. بقیه چنگی به دل نمی زدند. به خصوص آخری که داریوش سوّم بود. معمولاً ضعیف ترین پادشاه هر سلسله، آخرین پادشاه آن سلسله است! ... اگر گفتی چرا؟!
کوروش، اولین پادشاه هخامنشی بود. او مادها را شکست داد و خیلی از این کار خودش خوشش آمد. بعد از آن هر چند وقت یک بار، به شهر بزرگی لشگرکشی می کرد. او آنقدر در گرفتن شهرهای جدید ورزیده شده بود که از قبل خبر می داد که من دارم می آیم، خودتان شهر را ول کنید و بروید. کوروش شهرها را به آتش نمی کشید و به مردم هم آسیب نمی رساند. مثل زمانی که شهر باشکوه بابِل را گرفت. بابل مهم ترین شهر آن زمان بود.
داریوش، مهم ترین شاه هخامنشی بود. یکی از تفریحات داریوش، ساختن راه و جاده بود. حوصله اش که سر می رفت، می گفت: تا من از جنگ برگردم، یک جاده ی دویست کیلومتری بسازید. خلاصه حدود 2800 کیلومتر جاده ساخت که به آن ها «راه شاهی» می گفتند.
مردم در زمان هخامنشیان لباس های زیبا می پوشیدند، اما یک اشکالی در لباس هایشان بود. یعنی فرق لباس زنانه و مردانه معلوم نبود! زن ها و مردها لباس های بلندی می پوشیدند که دنباله اش روی زمین کشیده می شد و آستین های گشادی داشت. البته بعضی از زنان که می خواستند با مردها یا زن های دیگر تفاوتی داشته باشند، چادری به سر می کردند. در زمان هخامنشیان بود که چادر زنانه دوخته شد. شلوار هم در زمان هخامنشیان اختراع شد.
هنوز ساختن همه ی کاخ های تخت جمشید کامل نشده بود که اسکندر ( امپراتور یونان) به ایران حمله کرد و سپاه داریوش سوم را شکست داد او به تخت جمشید وارد شد و هرچه طلا و جواهر بود بار شترها کرد. بعد هم که می خواست برود، دستور داد کاخ های تخت جمشید را بسوزانند. سه روز طول کشید تا تخت جمشید سوخت. تا چهل شبانه روز هم از تخت جمشید دود بلند می شد.
- - , .
کودک و نوجوان...برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 194 تاريخ : پنجشنبه 20 اسفند 1394 ساعت: 0:53
مثل الماسم من
مثل یک مروارید
مثل گوهر زیبا
مثل قلب خورشید
چادرم مثل صدف
مثل یک صندوقچه
که مرا می پاید
درمیان کوچه
مثل شب پر رمز است
مثل ابر بخشنده
که به من می بخشد
عصمتی رخشنده
من در آغوش او
باشکوه و مغرور
در شب تاریکش
من مهی زیبارو
- - , .
کودک و نوجوان...برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 431 تاريخ : پنجشنبه 20 اسفند 1394 ساعت: 0:53
قصه گو: یکی بود یکی نبود. یه لاک پشت و یه خرگوش، کنار یه برکه قشنگ، می خواستن قایم موشک بازی کنند.
لاک پشت: چشم می ذارم تا سه می شمرم یک و دو و سه شمردن بسه خرگوش بلا حاضری حالا؟
قصه گو: بعد لاک پشت این ور و گشت اونور و گشت تا بالاخره خرگوش رو پشت یه درخت پیدا کرد. حالا نوبت خرگوش بود که چشم بذاره.
خرگوش: یک و دو و سه شمردن بسه خرگوش بلا حاضری حالا؟
قصه گو: لاک پشت جواب نداد. خرگوش دوباره صدازد. ولی لاک پشت باز هم جواب نداد. خرگوش اینور رو گشت اونورو گشت. اما لاک پشت رو پیدا نکرد دیگه حوصله اش سررفته بود. خسته، یه گوشه نشست. کلاغه که اونو ناراحت دید، اومد پیشش.
کلاغه: قار و قار و قار- خرگوش چی شده؟-خدا بد نده.
خرگوش: چی بگم آخه؟ آقا کلاغه لاک پشت رفته بود که قایم بشه خیلی دورشده شایدگم بشه. من فکرکنم لاک پشت زرنگ رفته پشت سنگ.
قصه گو: خرگوش رفت و پشت سنگ هارو نگاه کرد، اما لاک پشت اونجا نبود. یه ملخ که روی یه برگ نشسته بود گفت:
ملخ:من فکرکنم لاک پشت باهوش برگ ریخته روش.
قصه گو: خرگوش رفت و زیر برگ ها رو نگاه کرد. اما لاک پشت اون جا هم نبود. قورباغه که وسط برکه روی یه برگ نشسته بود گفت. ...
قورباغه: من اونو دیدم لاک پشت تالاپ! پرید توی آب قورقور بیا لاک پشت بلا زود بیا بیرون توی آب نمون ...
قصه گو: لاک پشت از تو آب اومد بیرون. خندید و گفت...
لاک پشت: حالا فهمیدی؟ من زرنگ ترم چون که می تونم توی آب برم.
قصه گو: اما خرگوش شروع کرد به گریه کردن. لاک پشت فهمید که خرگوش به خاطر اون نگران شده. از شوخیش پشیمون شد و قول داد که دفعه بعد تو بازی کاری نکنه که دوستش نگران بشه بعد همگی رفتن با هم بازی کنن. جای ما خالی.
- - , .
کودک و نوجوان...برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 324 تاريخ : سه شنبه 18 اسفند 1394 ساعت: 11:04
چند سال پیش در کنار رودخانه ای دو درخت زندگی می کردند. یکی از آن دو، درخت میوه و دیگری کاکتوس بود.
درخت میوه اگر چه به خاطر میوه هایش ارزشمند بود اما بسیار پرتوقع و کم طاقت بود. برای اینکه میوه بدهد شرط های زیادی داشت.
اگر نور یا آبش، کم و زیاد می شد بسیار ناله می کرد و غر می زد. بنده خواب و خوراکش بود. تا هوا خوب و خاکش مناسب بود وضع او هم خوب بود.
اما از قضا هوا بد شد و بارش باران آنقدر کم شد که رودخانه خشک شد و خشکسالی در آن منطقه بیداد کرد. درخت میوه اصلا طاقت چنین شرایطی نداشت.
کاکتوس که بعض کرده بود چاره ای جز سکوت نداشت.
طوطی گفت به راستی تو طرز فکر مرا راجع به آزادی عوض کردی. وقتی در بیابان سرگردان بودم با خودم فکر می کردم به همان قفس برگردم تا همیشه شام و نهارم آماده باشد.
اما .... کاکتوس گفت آزادی با ارزش است. اما از آن با ارزشتر این است که از درون احساس آزادی کنی .
کسی که آزادی درونی و معنوی داشته باشد در هیچ قفسی زندانی نخواهد شد و کسی که از درون آزادی نداشته باشد اگر چه در باغ ها پرواز کند باز هم گرفتار خواسته ها و آرزوهایش خواهد بود.
- - , .
کودک و نوجوان...برچسب : نویسنده : فرومی koddak بازدید : 196 تاريخ : سه شنبه 18 اسفند 1394 ساعت: 11:04